باور کنید نمیخواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که میخواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چهقدر فعلهام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.
همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کردهام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خواندهاید که بیایم بگویم بیایید دربارهاش ذوق کنیم! ( این کار را به طرز احمقانهای دوست دارم.) نه. شما احتمالن نخواندهاید و احتمالن به پوز/لبخندِ نصف شبتان هم نیست که دارم چه میگویم. ولی بگذارید بگویم همین چند دقیقهی قبل کتاب بهم گفت نگذار زیاد از حد تنهایی را بچشی. و من احساس کردم زیادیاش مثل این است که به یک گوهی معتاد شوی و همزمان به بازهی نبودنش حسرت بخوری. ولی باز بودنش را بخواهی. و من در این سکوت و انزوا و شدتِ گرفتنهای دورهایم گیر افتادهام که باز هم به شما چه.
همین امروز شنیدهام زیاد در آیندهام میلولم. جالب است چون این سوگواری ناخوداگاه کنونی بیشتر برای حال است و گذشته. شاید هم فقط کرمی هستم که در کرم چالههای زمان (گذشته- حال- آینده) جابهجا میشود تا از گوشت همهشان برای حسرت خوردن تغذیه کند.
همین هفته جوابیهای زیر لبی را نسبت به خودم شنیدهام. البته نشنیدهام. و کنجکاوم که آن میان، آن زن، چه چیزی را از من بیان کرد که ترجیح داد زیر لب بیانش کند نه از میان لبهاش؟ شاید روزی از او بپرسم و او یادش نیاید، یا این بار از پشت لبهاش بهم بگوید- ترحم آدمها برای پوشاندن حرفهایی که بهم نمیزنند به اندازهی پاهای قطع شدهی مرغها با آن ناخنهای درازشان، که زنی آنها را از یچخالی در مرغ فروشی میخرد و برای بچههاش سوپ درست میکند و به آنها نمیگوید این جسمهای سفت خردههای ناخنها مرغها هستند، برایم رقتانگیز است.-
همین یک ماه خوابهایی دیدهام که میدانم چهقدر مزخرفاند، ولی به یادشان نمیآورم. نه کامل نه تکهتکه، فقط گاهی میان دست و پا زدنهام یک لحظه میایستم و از خودم میپرسم خواب این لحظه و این اتفاق را دیدهام یا واقعی بوده، ذهنم فقط میبلعد - مردک چاق بیشعور، یا مثل خودم دچار به پرخوری عصبی- تا شب به حسابم برسد. بالا بیاورد رویم. روی سرم، موهام، چشمهام.
همین یک سال؟ راستش خسته شدم. حوصله ندارم از کش آمدن یک سال حرف بزنم. میدانم دارم مسخره بازی در میآورم که وقتتان را اینطور بیهوده به هدر دادم، و حتی درست و حسابی تهش را هم جمع نمیکنم، ولی خب اگر تا اینجا خواندهاید، یعنی توانستهام و هدر دادهام. حالا دیگر بروید اتمتان را بشکافید.
-پینوشت: از بخشی از نامه کودکی به پدرش:
"لحضاتی که با شما حرف می زنم را دوست داشتم. حتی دوست دارم تمام لحضه های زندگی ام را با حرف زدن با شما هدر بدهم."
درباره این سایت