از زمان و مکان چیزی نمی‌دانم. درخت را خوب یادم هست و سایه‌ی خنکِ زیرِ برگ‌های انگار واکس خورده‌اش را و خودم را دراز کشیده به شکم با خط‌های سفید و منتظر دفتر انشاء.

 برای هزارمین بار دست می‌کشم روی خطِّ تای دفتر و الکی محکمش میکنم. خط‌ها را می‌شمارم. و شماره‌ی انشاء را. دوازده‌تا و پنجمین. لجم می‌گیرد از دیدنِ گیومه‌های این طرف و آن طرفِ به نام خدا.، که قرمزند و خیلی پررنگ. همین که می خواهد از تا خوردگیِ تقریبن ناپیدایِ لبه‌ی برگه هم بدم بیاید و بخواهم پاره‌اش کنم، نارنجی رنگی می‌افتد روی دفترم. چیزی شبیه معجزه.

 + حالتون خوبه؟ 

- چی بگم والا. ظاهرن شما بهتری. زیر لب چیزی می‌غرد که نصفه می‌شنوم. می‌پرسم: + چیزی گفتین؟ 

- با تو نبودم پسر. داشتم می‌گفتم حال من همیشه‌ی خدا از همون اول همین شکلی بوده.

 + چه شکلی؟ 

- این شکلی دیگه. این شکلی. 

منتظر می‌مانم. انگار سکوت اذیتش کند.

 - ببین بچه. من از همون اولم که آدم بودم کودن بودم. نه که بخوام بگم الان مثلن کودنما، نه. فقط می‌خوام بگم شکلم همین طوری بوده.

گیج‌تر شده‌ام.

- بچه که بودم چون یه پسر احمق بودم هیچ وقت درست درسامو نخوندم. یا نمی‌دونم شایدم نفهمیدمشون. هی نخوندم و ننوشتم تا بابام عصبانی شد. یه روز با سگکِ کمربند حسابی حالمو جا آورد. بعدم فرستادم برم بشم شاگردِ یه آهنگر. تا حالا آهنگر بودی؟

 اجازه نمی‌دهد بگویم تنها ده سال دارم. یا حتی یک نه‌ی ساده. خودش پی خودش را می‌گیرد.

 - نه که آهنگری کردن از درس خوندن نفهمیدنی‌تر باشه‌ها، نه! آهنگری کردنم بلد نشدم. یا فقط نفهمیدمش. چیزی که فهمیدم این بود که یهو ۶۰ سالم شده و مُردم.

 هیجان زده شده‌ام. می‌نشینم. 

- همین که خواستم فکر کنم خب حالا که مردم حتمن اون سعادتِ ابدی رو جیرینگی فرو می‌کنن تو حلقومم که یه آب خوش شصت ساله ازش پایین نرفته [ مکث می‌کند و غمگینانه لبخند می‌زند] ولی اونا خاکم کردن. توی یه باغچه‌ی سرد و زمستون زده. ولی زمستونا روی هر حیوونی توی دنیا اثر نذاره، کرما رو گرسنه‌تر می‌کنه. 

چشم‌هام نزدیک است از حدقه در بیایند. 

- آره باباجان همین که بخوای به آفتاب گرفتن سر ظهرای زمستون از تو شکیمِ یه کرمِ صورتی عادت کنی، [سکوتِ چند ثانیه‌ای] پرندهه خوردتت. بین نوک نارنجیش معلق موندی و منتظری که با یه دمِ بزرگ قورت داده بشی، اما یهو پرنده فداکار می‌شه و تو جلوی بی‌عرضه‌ترین جوجه‌ی لونه به زانو در میای. و بعدم تا میای به سنگ‌ریزه‌های لوله‌ی گوارشِ بی‌عرضه‌ترین، ساییده بشی. مامان پرنده از این که مثه بقیه جرأت پریدن نداری عصبانی شده و هلت داده و بووووم. باز مردی.

 توان حرف زدن ندارم. انگار از صحنه‌ی جنگ‌ رسیده باشم. همانقدر شوک زده‌ام. لبخند می‌زند.

 - ولی خب از اینجاش قشنگ‌تره. وقتی می‌بینم چه طوری پوست نازک و بی‌مو و صورتیِ جوجه رو شکافتم و از تو دل زمین به ریشه درخت رسیدم و بعد هسته شدم و خودم گوشت و پوست نارنجی آوردم و حالا تو می‌تونی ازم خط انشاهاتو پر کنی. این که بودنم برای توئه.

 خیره می‌شود به روبرو با لبخندی عمیق. 

بلند می‌شوم. پوست پرتقال‌ها را زیر درخت چال میکنم و دنبال رویایی جدید می‌گردم.


۹ دی.

میان خواب آلودگی صبح و ساخت اول و افتضاح و ساخت دوم و خواب‌آلودگی و شبیه نشدگی و من که حالا تجربه کرده‌ام.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها