یک.
زانوهام را توی آهنگی که چیزی از آن نمیفهمم، بغل زدهام صدای چرخش ن قبلیهای در آفریقا، در جشن آمیزششان، توی سرم میپیچد. باران آمده؟ شک ندارم-شاید فقط در حین چند ثانیهای که چرخیدهام، شاید هم هیچوقت بس که زمین خشک است.
دو.
شب پاییز را میبلعد، خیلی زودتر از این که از در کتابخانه بیرون بیایم و هنر در گذر زمان را به خودم بفشرم از تاریکی شب. خیلی زودتر از این که منتظر چیزی بمانم که هیچ وقت اتفاق نمیافتد و منتظر نمانم چیزی که هیچوقت منتظرش نیستم اتفاق بیوفتد. خیلی زودتر از خوردن خورده شیشههای خودم، توی یک قاشق پر از نیمروی زردِ به هم ریخته.
سه.
تاریکی بیانتهاست اما ما به این بیانتها هم عادت میکنیم. تف در ذاتمان که آنقدر جان سختیم که بر اغلبشان چیرهایم و بلدیم و در حافظهی ژنتیکیمان جا رفته. آنهایی را هم که مواجه باهاشان را بلد نیستیم- مثل خودمان- ترجیح میدهیم فراموش کنیم و دم نزنیم. خودمان ترسناکیم و ترسمان خودمانیم. من دیدهام سایهها در تاریکیِ سر صبح میچرخند.
چهار.
یک نیمه بستنی قیفی دیدم که لیسیده شده بود، پیچ خورده بود در دست کسی که خودش هم پیچخورده بود. یادم آمد به کهکشان راه شیریای که موفق شدهایم در لبهاش بایستیم و ازش عکس بگیریم و بگذاریم بالای صفحه ۱۷ کتاب زمین شناسی دبیرستانهامان. میخواستم فکر کنم که این همه تو در تویی از کجا میآید و چه میشود و پس چه و کجا و کو باران.لیس بعدی زده شد. فلسفه انگار علمی عینی است، هرچند در ذات از آن هیچ چیز نمیفهمم.
پنج.
سعی میکنم این یکی را آدموارتر بنویسم.
قصدم این نبود یک پنجگانه بنویسم، یا حتی بنویسم. از کلمه پرم. مثل آن دختر بچهای که سر میز شام عروسی، با دامن عروس نشست روی زمین و از بین کباب و خورشت و مرغ و فلان یک تکه کلم ترشی گرفت و خوردش و بعد پهن زمین شد که بخوابد. کلم ترشیهای کلمهای ام را گاز میزنم و تف میکنمش توی قالب جملات. چه توی ذهنم چه لابلای صفر و یک های اینجا. دامن عروس را جمع میکنم زیرم و تخت دراز میکشم لابلای پاهای ایستاده به صرف شام، تا بلکهم خوابم ببرد. کبابها و ژلهها هم برای سقراط.
۱۳ شهریور ۹۷.
+ عنوان از نمایشی میآید که آریستوفانِ کمدی نویس بودش، شوریده علیه سقراط. هرچند من نیستم. شوریده علیه چیزی خارج از خودم نیستم. سرم پر از صداست و اگر شوریدهام علیه آنهاست.
درباره این سایت