باز خوابیدهام توی تاریکی. من همیشه وقتی توی تاریکیام حرفی برای گفتن دارم. دقیقن نمیدانم چرا. گمان میزنم چون که تاریکی بدون هیچ دیتای ورودی است، هیچ رنگ و نوری نیست که آدم را به پک گرفتن از افکار- که گاهی هم بد بیفیلتر و تلخاند- مجبور کند، و از آنجا که آدم بیمارِ این فکر کردنهای جنونآمیز است، در تاریکی همیشه باید چیزی بیابی که سکوت نبلعدت. آدمها از بلعیده شدن میترسیدند، به خاطر همین افتادند به اختراع کردنِ ناخوداگاه، آواها را از خودشان در آوردند که بدانند صدایی هست، بعد حروف و کمکم معانیِ کوفتی را. توی غار که یک زن یکطرف و یک مرد که هر دو خودش را با برگ پوشانده بودند و داشتند از سرمای ماههای زمستانی ماقبل تاریخی یخ میزدند و سکوت و احتمالن نور مهتاب چهرههاشان را کمی سایه داده بود، گمان کنم آنجا بود که تصمیم گرفتند عشق را بیافرینند، که نترسند، که همدیگر را بغل کنند، که بیامیزند و تولید نسل کنند و بعد وقتی که یک ماموت غولپیکر مردِ درحال جان کندن برای بقا را له میکند، کسی باشد که برایش سوگواری کند. آدمها عشق و غریزه و سوگواری را اینطوری آفریدند، لبخند و بغل کردن را هم. شما نگاه کنید، تمام مفاهیم عالم انگار برگشته به ترسو بودنِ انسان. به ریغو بودنش. به این که سکوت او را ترساند، بیخودیاش و بیدیگری بودنش او را ترسانده، پس نخواسته بترسد و برای فرار، ساخته و پرداخته و تولید کرده. اما اگر مفاهیمِ انتزاعیای مثل ترس، تلاشهای انتزاعی هم در پی داشته باشند چه؟ اگر هیچ رخدادی خارج از مغز ما نباشد و همهمان توی یک توهم بزرگ جمعی گیر کرده باشیم، یعنی دقیقن هیچ دنیایی خارج از ترسها و مغز ترسویمان نباشد، آنوقت چه چیز را برای فرار کردن اختراع میکنیم؟
درباره این سایت