از من بگیر حالتِ دیوانگیم را
با هرچه هست -غیر تو- بیگانگیم را
این چشمهای زل زدهی خانگیم را
یک شب ببند در چمدانت برو سفر
از من بگیر حالت مردی عقیم را
هر روز طعنههای جدید و قدیم را
در من بپیچ جادهی نامستقیم را
تا طی کنیم باز مسیری درازتر
از من بگیر حالت افسردگیم را
سر را به باد دادن و سرخوردگیم را
دنیای بین زندگی و مردگیم را
از یک خدای برزخی خشمگین بخر
از من بگیر حالت فرماندگیم را
در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را
از جای پات حس عقبماندگیم را
با من کمی کنار بیا، با دو چشمِ تر
از من بگیر حالت مردی حسود را
از کفشهام حسّ پریدن به رود را
حسّ کسی که از پلات افتاده بود را
که ایستادهام وسطِ نقطهی خطر
از من بگیر حالت وابستگیم را
مثلِ شبِ کشآمده پیوستگیم را
بیرون کن از تمام تنم خستگیم را
دست مرا بگیر به خواب خودت ببر
از من بگیر حالت یکدندگیم را
هم شعر، هم شعور نویسندگیم را
تنها امیدِ ماندهی در زندگیم را
از من بگیر، از منِ تنهای در به در…
-فاطمه اختصاری
درباره این سایت