کسی پرسیده بود هنوز هم خواب آشفته میبینم یا نه؟ جواب داده بودم آشفته نیست، به هم ریخته است، چیزهایی است که نیست با هم است، آدمها و وقایع توی هم گره میخورند و من در تاریکی شان میدوم و عقربههام تمام میشوند و دوام نمیآورند.
- چون تو روانیای عزیزم-
کاری که خواسته بود و نمیخواسته بودم انجام دهد را انجام داده بود و زده بودم بیرون و بی هیچ چشمی نورهای دور را دیده بودم و حرکت را لولیده بودم توی تاریکی یک کوچه.
-تو روانیای دیگه-
چراغش خاموش و خاموشتر میشده بود و ریخته بودم و گم شدگی را توی قلبی که خیلی وقت بود نبود حس کرده بودم و پرسیده بودم که کیام و کِی کجا میروم و نرسیده نشسته بودم، گدا سانی که خودش را پنهان کرده بودم و خسته از دویدن و نرسیدن.
-تو روانیای-
رنجیده و رنجانده بودنم تمامی نداشته بوده است، میچرخاندنم تمامی نداشته بوده است، زبانم، کلماتم تمامی نداشته و خستگیام، دردهام، لبهام تمامی نداشته بودهاند. اندوهم، اندوهت تمامی نداردم، نداردم ندار نداردمم ندار ن.
- وقتی یاد بگیری قبولت کنی راحت میشه-
من خواب نمیبینم، چند وقت است که دیگر خواب نمیبینم، من کابوسهام را توی بیداریهام میبینم، مدام و پیدرپی، گرگی توی کمر، سوختن تو در آتش که دور است و من که دور از تمام تو روی زمین در حال جان کندنم، دست دراز و میکنم و نمیرسم، میسوزی، نمیرسم، دست و پا میزنم، بیشتر میمیرم نمیرسم، میگریم، نمیرسم، نمیرسم، تنت را لمس نکرده نمیرسم، عذاب میکشی نمیرسم. نمیرسم.نمیرسم.
- تا آغوشت چند مردن لازم است؟ من همانقدر نمردهام تا الان؟-
از من بگیر حالتِ دیوانگیم را
با هرچه هست -غیر تو- بیگانگیم را
این چشمهای زل زدهی خانگیم را
یک شب ببند در چمدانت برو سفر
از من بگیر حالت مردی عقیم را
هر روز طعنههای جدید و قدیم را
در من بپیچ جادهی نامستقیم را
تا طی کنیم باز مسیری درازتر
از من بگیر حالت افسردگیم را
سر را به باد دادن و سرخوردگیم را
دنیای بین زندگی و مردگیم را
از یک خدای برزخی خشمگین بخر
از من بگیر حالت فرماندگیم را
در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را
از جای پات حس عقبماندگیم را
با من کمی کنار بیا، با دو چشمِ تر
از من بگیر حالت مردی حسود را
از کفشهام حسّ پریدن به رود را
حسّ کسی که از پلات افتاده بود را
که ایستادهام وسطِ نقطهی خطر
از من بگیر حالت وابستگیم را
مثلِ شبِ کشآمده پیوستگیم را
بیرون کن از تمام تنم خستگیم را
دست مرا بگیر به خواب خودت ببر
از من بگیر حالت یکدندگیم را
هم شعر، هم شعور نویسندگیم را
تنها امیدِ ماندهی در زندگیم را
از من بگیر، از منِ تنهای در به در…
-فاطمه اختصاری
باز خوابیدهام توی تاریکی. من همیشه وقتی توی تاریکیام حرفی برای گفتن دارم. دقیقن نمیدانم چرا. گمان میزنم چون که تاریکی بدون هیچ دیتای ورودی است، هیچ رنگ و نوری نیست که آدم را به پک گرفتن از افکار- که گاهی هم بد بیفیلتر و تلخاند- مجبور کند، و از آنجا که آدم بیمارِ این فکر کردنهای جنونآمیز است، در تاریکی همیشه باید چیزی بیابی که سکوت نبلعدت. آدمها از بلعیده شدن میترسیدند، به خاطر همین افتادند به اختراع کردنِ ناخوداگاه، آواها را از خودشان در آوردند که بدانند صدایی هست، بعد حروف و کمکم معانیِ کوفتی را. توی غار که یک زن یکطرف و یک مرد که هر دو خودش را با برگ پوشانده بودند و داشتند از سرمای ماههای زمستانی ماقبل تاریخی یخ میزدند و سکوت و احتمالن نور مهتاب چهرههاشان را کمی سایه داده بود، گمان کنم آنجا بود که تصمیم گرفتند عشق را بیافرینند، که نترسند، که همدیگر را بغل کنند، که بیامیزند و تولید نسل کنند و بعد وقتی که یک ماموت غولپیکر مردِ درحال جان کندن برای بقا را له میکند، کسی باشد که برایش سوگواری کند. آدمها عشق و غریزه و سوگواری را اینطوری آفریدند، لبخند و بغل کردن را هم. شما نگاه کنید، تمام مفاهیم عالم انگار برگشته به ترسو بودنِ انسان. به ریغو بودنش. به این که سکوت او را ترساند، بیخودیاش و بیدیگری بودنش او را ترسانده، پس نخواسته بترسد و برای فرار، ساخته و پرداخته و تولید کرده. اما اگر مفاهیمِ انتزاعیای مثل ترس، تلاشهای انتزاعی هم در پی داشته باشند چه؟ اگر هیچ رخدادی خارج از مغز ما نباشد و همهمان توی یک توهم بزرگ جمعی گیر کرده باشیم، یعنی دقیقن هیچ دنیایی خارج از ترسها و مغز ترسویمان نباشد، آنوقت چه چیز را برای فرار کردن اختراع میکنیم؟
مثل نصفه شکاندنش، مثل باقی ماندن دو نیمه و تصمیم به کشیدنِ نیمهها، مثل اولی، مثل غلیظ مثل توانستن، مثل مثل همیشه نبودن، مثل اصل غلظت تلخی، مثل نچسبیدن، ماندن، افتادن، بلند شدن، آوردن یکی دیگر، دیدن، بهتر دیدن، ماندنِ هنوز یکی دیگر، کشیدن، مثل قبل بودنهای کم توان، ملو، آهنگهای نا آشنا. تمام شدنهای همیشگی، ماندن در کف. رفتن سراغ کاملِ بین دو نیمه، مثل همیشه تلخ بودن، احساس تلخی متوالی، سه بار سرچ کردن پونز اشتباهی، بعد پونز، دود خوردن چشمها، اشکهای در آمده، پاک کردن، پک، پک، پک، بعدی و بعدیهایش. مثل رسیدن به ته، التماس سیگار، کامهای آخر که میسوزند، لبها که التماس میکنند بمان، که میسوزند، که سوختن را درد را دوست دارند، که میافتد، با یک قطره اشک، که هنوز سرخ است، که لجام میگیرد، که هنوز میخواهم، میخواهمت، مثل آخرین کامهای سوزاننده سیگار، که آتش افتاده، که با ته نارنجی میزنم رویش، که از لجم میخواهم خاموش کنم، که نمیشود، که باز تلاش میکنم، که خاموش نمیشود، تمام نمیشودم نمیخواهد باشد، برایم. چه گناهی؟ که باز تلاش، که اشکها، که بس کن، که چهقدر سمجی دختر، که باز، زندگی تشابه مسخرهایه. و همان لحظه که ولش کردی خاموش شود، انگار بخواهد بگوید قویتر است، که بنویسی و له کنی و بلرزی و تهش را فوت کنی.
- من آدم پنهان کردن نبودم.
ظهرش از آن ظهرها بود که خورشید ندارد، دختر نشست وسط یک نیمکت وسط یک پارک، درختها خواب بودند، دختر بیدار؟ دختر بیدار. دست کرد توی کیفش، دستش لغزید به خاطرات و چیزهایی که نباید، صورتش جمع شد، از درد؟ از درد. عمیق کشید و کبریت، کلاغی پر زد، سوز آمد و کبریت خاموش؟ خاموش. سیگار بین لبهای ماتیک خوردهی نارنجی مثل سر سیگار. نگاه کرد به سیاهی پارک، نفس را کشید تو، بلعید، گیر کرد، سیاه شد، دست و پا زد، پیرزنی گذشت، نگاهی، خفه نشده بود که، بعد یک بچه با بادکنکی که رنگش را نفهمید، بعد یک دانهی دیگر، نفس عمیق کشید، و انداخت، یادش بود، پس مردنی که تمرین کرده بود چهشکلی بود؟ مگر نه که همین. پایش لرزید، سوز آمد توی بدنش، بدنش تیر کشید، یکی دیگر، سرخ، مردی رد شد و عامدانه خندید؟ خندید. دختر پا شد، گیج خورد، نشست، یکی دیگر، باید همینطور، باید همینطور میبود، باید میمرد، باید. باد، کلاغ، خاموش، چیزی توی چشمش لغزید، بس بود؟ بس بود. یکی دیگر. دست کرد توی کیف. لابلای آسترهای مرده، یکی از خاطرهها را در آورد، نگاهش نکرد، پیچیدش، کبریت؟ کبریت. بین لبها؟ بین لبها. نفس عمیق؟ نفس عمیق. و مُرد؟ .
- من نیستم.
از زمان و مکان چیزی نمیدانم. درخت را خوب یادم هست و سایهی خنکِ زیرِ برگهای انگار واکس خوردهاش را و خودم را دراز کشیده به شکم با خطهای سفید و منتظر دفتر انشاء.
برای هزارمین بار دست میکشم روی خطِّ تای دفتر و الکی محکمش میکنم. خطها را میشمارم. و شمارهی انشاء را. دوازدهتا و پنجمین. لجم میگیرد از دیدنِ گیومههای این طرف و آن طرفِ به نام خدا.، که قرمزند و خیلی پررنگ. همین که می خواهد از تا خوردگیِ تقریبن ناپیدایِ لبهی برگه هم بدم بیاید و بخواهم پارهاش کنم، نارنجی رنگی میافتد روی دفترم. چیزی شبیه معجزه.
+ حالتون خوبه؟
- چی بگم والا. ظاهرن شما بهتری. زیر لب چیزی میغرد که نصفه میشنوم. میپرسم: + چیزی گفتین؟
- با تو نبودم پسر. داشتم میگفتم حال من همیشهی خدا از همون اول همین شکلی بوده.
+ چه شکلی؟
- این شکلی دیگه. این شکلی.
منتظر میمانم. انگار سکوت اذیتش کند.
- ببین بچه. من از همون اولم که آدم بودم کودن بودم. نه که بخوام بگم الان مثلن کودنما، نه. فقط میخوام بگم شکلم همین طوری بوده.
گیجتر شدهام.
- بچه که بودم چون یه پسر احمق بودم هیچ وقت درست درسامو نخوندم. یا نمیدونم شایدم نفهمیدمشون. هی نخوندم و ننوشتم تا بابام عصبانی شد. یه روز با سگکِ کمربند حسابی حالمو جا آورد. بعدم فرستادم برم بشم شاگردِ یه آهنگر. تا حالا آهنگر بودی؟
اجازه نمیدهد بگویم تنها ده سال دارم. یا حتی یک نهی ساده. خودش پی خودش را میگیرد.
- نه که آهنگری کردن از درس خوندن نفهمیدنیتر باشهها، نه! آهنگری کردنم بلد نشدم. یا فقط نفهمیدمش. چیزی که فهمیدم این بود که یهو ۶۰ سالم شده و مُردم.
هیجان زده شدهام. مینشینم.
- همین که خواستم فکر کنم خب حالا که مردم حتمن اون سعادتِ ابدی رو جیرینگی فرو میکنن تو حلقومم که یه آب خوش شصت ساله ازش پایین نرفته [ مکث میکند و غمگینانه لبخند میزند] ولی اونا خاکم کردن. توی یه باغچهی سرد و زمستون زده. ولی زمستونا روی هر حیوونی توی دنیا اثر نذاره، کرما رو گرسنهتر میکنه.
چشمهام نزدیک است از حدقه در بیایند.
- آره باباجان همین که بخوای به آفتاب گرفتن سر ظهرای زمستون از تو شکیمِ یه کرمِ صورتی عادت کنی، [سکوتِ چند ثانیهای] پرندهه خوردتت. بین نوک نارنجیش معلق موندی و منتظری که با یه دمِ بزرگ قورت داده بشی، اما یهو پرنده فداکار میشه و تو جلوی بیعرضهترین جوجهی لونه به زانو در میای. و بعدم تا میای به سنگریزههای لولهی گوارشِ بیعرضهترین، ساییده بشی. مامان پرنده از این که مثه بقیه جرأت پریدن نداری عصبانی شده و هلت داده و بووووم. باز مردی.
توان حرف زدن ندارم. انگار از صحنهی جنگ رسیده باشم. همانقدر شوک زدهام. لبخند میزند.
- ولی خب از اینجاش قشنگتره. وقتی میبینم چه طوری پوست نازک و بیمو و صورتیِ جوجه رو شکافتم و از تو دل زمین به ریشه درخت رسیدم و بعد هسته شدم و خودم گوشت و پوست نارنجی آوردم و حالا تو میتونی ازم خط انشاهاتو پر کنی. این که بودنم برای توئه.
خیره میشود به روبرو با لبخندی عمیق.
بلند میشوم. پوست پرتقالها را زیر درخت چال میکنم و دنبال رویایی جدید میگردم.
۹ دی.
میان خواب آلودگی صبح و ساخت اول و افتضاح و ساخت دوم و خوابآلودگی و شبیه نشدگی و من که حالا تجربه کردهام.
نورهای ضعیفی از پنجره کش آمدهاند روی دیوارِ سمت چپِ اتاقم. مستطیلهای کوچک و بزرگ ساختهاند که بعضی حقیقی و بعضی خیالیاند. بعضی ته ماندهی تیرهای چراغ برقاند و یکی که ته رنگِ آبی دارد مالِ تابلوی مشاور املاکیِ بهرامی است. همان که توی دوربین مدار بستهاش نمایِ نقطه مانندی از پنجرهی اتاقم -این اتاق- دیده میشود. حالا این نقطه از آن نقطهی خورشید مانند نورِ آبی میگیرد. این مستطیلها را دوست ندارم. آنهایی را دوست دارم که که مال چراغهای عقبیِ ماشینها هستند. از یک سومِ چپیِ دیوار شروع میشوند و با سرعتهای متفاوتی دیوار و مستطیلهای محوش و حتی سقف را طی میکنند. انگار میتوانم تا ابد منتظرِ این سربازهای ناگهان بمانم که میدوند تا رفیقشان را دمِ مرگ بغل کنند و در آغوشش بمیرند.
اینجا یک نورِ دیگر هم هست. بخاری. که صدا هم دارد. یک فیسِ ممتد. با شعلههای نامنظمِ آبی و نارنجی. نورش روی صورتم نیوفتاده، روی هیچ کجا نیوفتاده. ولی اثرش هست. نمیدانم چرا فکر ِ سلولهایم روی تنهی بخاری ولم نمیکنند. چند شب پیش کنارهی زانوام چسبید روی بدن بخاری. به اندازهی یک کفِ دست لایهی چربی باقی گذاشت و احتمالن چند لایه سلول. و این اولین از دست دادنی در تمام زندگیام است که واقعن ازش لذت میبرم وقتی بهش نگاه میکنم طوری که به کورهی آدم پزیِ فیس فیسوی بخاری و سلولهای جزغالهام فکر میکنم دلم میخواهد لمسشان کنم. با حس عجیبی از سرمستی.
زمان را گم کردهام. و تاریکیِ اتاق تویم حلول کرده . با تاریکی درونم یکی شدهم باز. با این رخوت و درد و گرفتگیِ روحم که بدجوری تاریک است و بیهوده. و این یکی شدن تا وقتی زیباست که نخواهم مشترکهای تاریکی این طفلِ مرده و اتاقش را پیدا کنم. تا وقتی نخواهم فکر کنم لابد توی تاریکیهای خودم هم نوری هست و بعد ببینم که نیست. که سربازی برای دویدن نیست که فیس فیسی نیست، حتی بخاری نیست که شاید بتواند همه چیز را تمام کند.
۶ دی.
پ.ن: عنوان اسم این قطعه است و آرزوی من.
که هوس میکنی آواهای نامجو را، به محض برگشتنت به دنیا، به همان اتاق قبلی، به شاملوهای توی قفسه و پوست پرتقالهای لبهی کمد. که نامجو را که میگذاری تازه میبینی از نصف شب گذراندهای. و توی دنیا نبودهای. مزهی گیلاس را فهمیده و دوبار شنیدهای و کفت بریدهای. که هی بیاخیتار گفتهای لعنتی، لعنتی لعنتی. که مزهی سیگار را پرسیدهای. که باید خودت بکشی، که آرام شدهای از صدای آرامش.
میبینی نصف شب است و نامجو هنوز نخوانده و چراغ میرقصد توی تاریکی. میمانی بین خودت و دستگیره. بودن یا.؟ مسالهای نیست. شب میمانم. پنجره را که پس میزنی صدای سگ میآید. میبینی باید بروی. نور میاندازی با نامجو. التماسها درها را که قهقهه نزنند. لیوان را زیر شیر سرد. صدای سگ میدهد دنیا و عقربهها. میخواهی بخوابی همان وسط. تازه رسیدهای به پیلافکنِ پلهها. یک نه یک. چهچهه، قهقهه، واق واق. کلیدت نیست.
آهنیِ اصلی را که میبندی نفست تازه در میآید، خون احتمالن باز دم میکنی توی هوا. زردیِ کرم مانندی را پاشیدهاند روی تن کوچه. هوس میکنی بروی تا ته دنیا. با دمپایی و کلید توی دستت. کِرم جهان میلولد. میخواهی در بروی که بچشی مزهی توی دل و رودهی کرمی فرار کردن را. یک آن نشده خودت را روی تختت لمس میکنی. زندهای که نامجو: دلا دیدی که خورشید از شب سرد، چو آتش سر ز خاکستر بر آورد.
۱۹. آذر ۹۷
________
پ.ن: گاهی نمیشود چیزها را تغییر داد، چه اصراری هست؟
اوّلی خواست زنگ بزند دوّمی، گشت دنبال دستهاش، نمیدانست کجااند، با زبانش کشید روی گوشی، مزهی اشک و عرق باهم، فکر کرد، شوریاش مزه نمیداد، مثل بیمزگیهای یک سیگار سنگین بعد از چیزهایی که نمیشود ازشان حرف زد، نفسهاش پیچیدند لابلای کوچهها، دستهاش براش کف زدند، چشمهاش چرخیدند روی دودکشهای فیلترهای سیگار، گوشهاش جیغ کشیدند، دهانش گوشکرد، گوشیاش کو؟ گوشیام؟ زبان کشیدم روش؟ زنگ میخورد، خواب نیستم، زنگ زدم بیدارت کردم عزیزم؟نه من نمیخوابم، فقط نمیدونم من اوّلیترم یا تو؟
.
از مجموعهی لحظههای سورئالی که بعدن میآفرینمش.
یک.
زانوهام را توی آهنگی که چیزی از آن نمیفهمم، بغل زدهام صدای چرخش ن قبلیهای در آفریقا، در جشن آمیزششان، توی سرم میپیچد. باران آمده؟ شک ندارم-شاید فقط در حین چند ثانیهای که چرخیدهام، شاید هم هیچوقت بس که زمین خشک است.
دو.
شب پاییز را میبلعد، خیلی زودتر از این که از در کتابخانه بیرون بیایم و هنر در گذر زمان را به خودم بفشرم از تاریکی شب. خیلی زودتر از این که منتظر چیزی بمانم که هیچ وقت اتفاق نمیافتد و منتظر نمانم چیزی که هیچوقت منتظرش نیستم اتفاق بیوفتد. خیلی زودتر از خوردن خورده شیشههای خودم، توی یک قاشق پر از نیمروی زردِ به هم ریخته.
سه.
تاریکی بیانتهاست اما ما به این بیانتها هم عادت میکنیم. تف در ذاتمان که آنقدر جان سختیم که بر اغلبشان چیرهایم و بلدیم و در حافظهی ژنتیکیمان جا رفته. آنهایی را هم که مواجه باهاشان را بلد نیستیم- مثل خودمان- ترجیح میدهیم فراموش کنیم و دم نزنیم. خودمان ترسناکیم و ترسمان خودمانیم. من دیدهام سایهها در تاریکیِ سر صبح میچرخند.
چهار.
یک نیمه بستنی قیفی دیدم که لیسیده شده بود، پیچ خورده بود در دست کسی که خودش هم پیچخورده بود. یادم آمد به کهکشان راه شیریای که موفق شدهایم در لبهاش بایستیم و ازش عکس بگیریم و بگذاریم بالای صفحه ۱۷ کتاب زمین شناسی دبیرستانهامان. میخواستم فکر کنم که این همه تو در تویی از کجا میآید و چه میشود و پس چه و کجا و کو باران.لیس بعدی زده شد. فلسفه انگار علمی عینی است، هرچند در ذات از آن هیچ چیز نمیفهمم.
پنج.
سعی میکنم این یکی را آدموارتر بنویسم.
قصدم این نبود یک پنجگانه بنویسم، یا حتی بنویسم. از کلمه پرم. مثل آن دختر بچهای که سر میز شام عروسی، با دامن عروس نشست روی زمین و از بین کباب و خورشت و مرغ و فلان یک تکه کلم ترشی گرفت و خوردش و بعد پهن زمین شد که بخوابد. کلم ترشیهای کلمهای ام را گاز میزنم و تف میکنمش توی قالب جملات. چه توی ذهنم چه لابلای صفر و یک های اینجا. دامن عروس را جمع میکنم زیرم و تخت دراز میکشم لابلای پاهای ایستاده به صرف شام، تا بلکهم خوابم ببرد. کبابها و ژلهها هم برای سقراط.
۱۳ شهریور ۹۷.
+ عنوان از نمایشی میآید که آریستوفانِ کمدی نویس بودش، شوریده علیه سقراط. هرچند من نیستم. شوریده علیه چیزی خارج از خودم نیستم. سرم پر از صداست و اگر شوریدهام علیه آنهاست.
تو.
تو باز در باد چرخ زدی و چرخیدی
تکانههای پیرهنت در پنجههای دریدهی باد را به خاطر دارم
وهقهقی را از بلندای بلند جاده.
صدا زدم اسمت را، اسمت را، اسمت. اسمت چه بود؟ بس که با واژهها دست بر گریبانم تو را گم کردهام.
گاهی از خودم میپرسم تا تو چقدر راه هست؟ چقدر سقوط؟ چند دانهی عرق روی پیشانی؟
گاهی هم دلم میخواهد از تو بپرسم، ماهیای که دهانش را باز و بست میکند و نفس نمیکشد. هنوز هم نمیتوانی حرف بزنی؟ مثل شکوفههای هلو میمانی در حرف نزدن.
گاهی خواب میبینم که هنوز داری دورم چرخ میزنی و هربار بیشتر نگاهت میکنم اما اسمت را نمیپرسم. آنجا اسمت را بلدم، مرغهای دریایی، آوایی شبیه صدای ماهیفروشهای جنوب توی گوشم میپیچد و اسمت که شبیه موج دریاست.
دلم بیشتر از تو، برای دریا تنگ است. قدمهای تفدیده روی شنها. موج. تو. آواهایی که تابحال نشنیدهم.
تو شبیه مکاشفهای. یک آن میآیی میچرخی میآوری، میبری و من حالا ساعتها و روزها و سالها باید پیت بگردم. بین نفسهای کم جان ثانیهها.
تو بیشتر از دریا زیبایی، وقتی چرخ میزنی و چرخ.
۱۲.شهریور.۹۷
پ.ن: برای خودت.
گفتم از اسفند خوشم نمیآد. پرسیدی چرا؟ گفتم چون همه چیز چند درجه افسردهتر میشه، بگو باهارمون بیاد شما که گردنت درازه میدونی باهار کدوم وره. خندیدی که نسیمی آورد که مال بهار بود. گفتی بهارمونم سختهها. یادم اومد به ماهی قرمزا، گفتم میخوام ماهی شم. گفتی هوم؟ گفتم ماهی بشم تو تنگ، سرنوشتم غمگینه ولی تموم میشه. گفتی از کجا میدونی ماهیا از ما خوشحالترن. گفتم اگه نباشنم از ما غمگینتر که نیستن. میخوام ماهی شم.اسممو صدا زدی. گفتی آهای. تو که تهشو نمیدونی. گفتم نمیدونم ولی مگه ماهی قرمزا میدونن. باز گفتی تهش. خواستم بگم دلم میخواد تو هم باهام ماهی بشی. من برم تو هم میای. اصرار کردم، ماهی بشم؟ فایده نداشت. دهنمو که باز میکردم، باز میگفتی تهش. بذار تهشو ببینی. بهت گوش ندادم، گفتم: اگه رسیدم تهش دیدم نشده بود، دیدم دلم میخواد بشم اون دختری که صاحبمه، تو زندگی بعدیم میشم دختر، بعدی درخت، بعدی رودخونه. گفتی هیششش. ساکت شدم. تو گوشم شعر خوندی. از اونا که تو الفشو میگی من همهشو میفهمم. زمزمه کردی، حرف زدی، حرفات بوی باهار میداد. خم شدم گردنتو بوسیدم. چشماتو بستی. ابرای توش جنبیدن رفتی یه جایی که من نبینمشون. پیچک شدم، پیچیدم دورت. بعدش اسفند رفته بود،دوتایی مون باهار شده بودیم.
▪▪▪
با ادای دین به رادیوی همیشه قشنگمان، چهرازی:
از من بگیر حالتِ دیوانگیم را
با هرچه هست -غیر تو- بیگانگیم را
این چشمهای زل زدهی خانگیم را
یک شب ببند در چمدانت برو سفر
از من بگیر حالت مردی عقیم را
هر روز طعنههای جدید و قدیم را
در من بپیچ جادهی نامستقیم را
تا طی کنیم باز مسیری درازتر
از من بگیر حالت افسردگیم را
سر را به باد دادن و سرخوردگیم را
دنیای بین زندگی و مردگیم را
از یک خدای برزخی خشمگین بخر
از من بگیر حالت فرماندگیم را
در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را
از جای پات حس عقبماندگیم را
با من کمی کنار بیا، با دو چشمِ تر
از من بگیر حالت مردی حسود را
از کفشهام حسّ پریدن به رود را
حسّ کسی که از پلات افتاده بود را
که ایستادهام وسطِ نقطهی خطر
از من بگیر حالت وابستگیم را
مثلِ شبِ کشآمده پیوستگیم را
بیرون کن از تمام تنم خستگیم را
دست مرا بگیر به خواب خودت ببر
از من بگیر حالت یکدندگیم را
هم شعر، هم شعور نویسندگیم را
تنها امیدِ ماندهی در زندگیم را
از من بگیر، از منِ تنهای در به در…
-فاطمه اختصاری
باز خوابیدهام توی تاریکی. من همیشه وقتی توی تاریکیام حرفی برای گفتن دارم. دقیقن نمیدانم چرا. گمان میزنم چون که تاریکی بدون هیچ دیتای ورودی است، هیچ رنگ و نوری نیست که آدم را به پک گرفتن از افکار- که گاهی هم بد بیفیلتر و تلخاند- مجبور کند، و از آنجا که آدم بیمارِ این فکر کردنهای جنونآمیز است، در تاریکی همیشه باید چیزی بیابی که سکوت نبلعدت. آدمها از بلعیده شدن میترسیدند، به خاطر همین افتادند به اختراع کردنِ ناخوداگاه، آواها را از خودشان در آوردند که بدانند صدایی هست، بعد حروف و کمکم معانیِ کوفتی را. توی غار که یک زن یکطرف و یک مرد که هر دو خودش را با برگ پوشانده بودند و داشتند از سرمای ماههای زمستانی ماقبل تاریخی یخ میزدند و سکوت و احتمالن نور مهتاب چهرههاشان را کمی سایه داده بود، گمان کنم آنجا بود که تصمیم گرفتند عشق را بیافرینند، که نترسند، که همدیگر را بغل کنند، که بیامیزند و تولید نسل کنند و بعد وقتی که یک ماموت غولپیکر مردِ درحال جان کندن برای بقا را له میکند، کسی باشد که برایش سوگواری کند. آدمها عشق و غریزه و سوگواری را اینطوری آفریدند، لبخند و بغل کردن را هم. شما نگاه کنید، تمام مفاهیم عالم انگار برگشته به ترسو بودنِ انسان. به ریغو بودنش. به این که سکوت او را ترساند، بیخودیاش و بیدیگری بودنش او را ترسانده، پس نخواسته بترسد و برای فرار، ساخته و پرداخته و تولید کرده. اما اگر مفاهیمِ انتزاعیای مثل ترس، تلاشهای انتزاعی هم در پی داشته باشند چه؟ اگر هیچ رخدادی خارج از مغز ما نباشد و همهمان توی یک توهم بزرگ جمعی گیر کرده باشیم، یعنی دقیقن هیچ دنیایی خارج از ترسها و مغز ترسویمان نباشد، آنوقت چه چیز را برای فرار کردن اختراع میکنیم؟
مثل نصفه شکاندنش، مثل باقی ماندن دو نیمه و تصمیم به کشیدنِ نیمهها، مثل اولی، مثل غلیظ مثل توانستن، مثل مثل همیشه نبودن، مثل اصل غلظت تلخی، مثل نچسبیدن، ماندن، افتادن، بلند شدن، آوردن یکی دیگر، دیدن، بهتر دیدن، ماندنِ هنوز یکی دیگر، کشیدن، مثل قبل بودنهای کم توان، ملو، آهنگهای نا آشنا. تمام شدنهای همیشگی، ماندن در کف. رفتن سراغ کاملِ بین دو نیمه، مثل همیشه تلخ بودن، احساس تلخی متوالی، سه بار سرچ کردن پونز اشتباهی، بعد پونز، دود خوردن چشمها، اشکهای در آمده، پاک کردن، پک، پک، پک، بعدی و بعدیهایش. مثل رسیدن به ته، التماس سیگار، کامهای آخر که میسوزند، لبها که التماس میکنند بمان، که میسوزند، که سوختن را درد را دوست دارند، که میافتد، با یک قطره اشک، که هنوز سرخ است، که لجام میگیرد، که هنوز میخواهم، میخواهمت، مثل آخرین کامهای سوزاننده سیگار، که آتش افتاده، که با ته نارنجی میزنم رویش، که از لجم میخواهم خاموش کنم، که نمیشود، که باز تلاش میکنم، که خاموش نمیشود، تمام نمیشودم نمیخواهد باشد، برایم. چه گناهی؟ که باز تلاش، که اشکها، که بس کن، که چهقدر سمجی دختر، که باز، زندگی تشابه مسخرهایه. و همان لحظه که ولش کردی خاموش شود، انگار بخواهد بگوید قویتر است، که بنویسی و له کنی و بلرزی و تهش را فوت کنی.
- من آدم پنهان کردن نبودم.
ظهرش از آن ظهرها بود که خورشید ندارد، دختر نشست وسط یک نیمکت وسط یک پارک، درختها خواب بودند، دختر بیدار؟ دختر بیدار. دست کرد توی کیفش، دستش لغزید به خاطرات و چیزهایی که نباید، صورتش جمع شد، از درد؟ از درد. عمیق کشید و کبریت، کلاغی پر زد، سوز آمد و کبریت خاموش؟ خاموش. سیگار بین لبهای ماتیک خوردهی نارنجی مثل سر سیگار. نگاه کرد به سیاهی پارک، نفس را کشید تو، بلعید، گیر کرد، سیاه شد، دست و پا زد، پیرزنی گذشت، نگاهی، خفه نشده بود که، بعد یک بچه با بادکنکی که رنگش را نفهمید، بعد یک دانهی دیگر، نفس عمیق کشید، و انداخت، یادش بود، پس مردنی که تمرین کرده بود چهشکلی بود؟ مگر نه که همین. پایش لرزید، سوز آمد توی بدنش، بدنش تیر کشید، یکی دیگر، سرخ، مردی رد شد و عامدانه خندید؟ خندید. دختر پا شد، گیج خورد، نشست، یکی دیگر، باید همینطور، باید همینطور میبود، باید میمرد، باید. باد، کلاغ، خاموش، چیزی توی چشمش لغزید، بس بود؟ بس بود. یکی دیگر. دست کرد توی کیف. لابلای آسترهای مرده، یکی از خاطرهها را در آورد، نگاهش نکرد، پیچیدش، کبریت؟ کبریت. بین لبها؟ بین لبها. نفس عمیق؟ نفس عمیق. و مُرد؟ .
- من نیستم.
از زمان و مکان چیزی نمیدانم. درخت را خوب یادم هست و سایهی خنکِ زیرِ برگهای انگار واکس خوردهاش را و خودم را دراز کشیده به شکم با خطهای سفید و منتظر دفتر انشاء.
برای هزارمین بار دست میکشم روی خطِّ تای دفتر و الکی محکمش میکنم. خطها را میشمارم. و شمارهی انشاء را. دوازدهتا و پنجمین. لجم میگیرد از دیدنِ گیومههای این طرف و آن طرفِ به نام خدا.، که قرمزند و خیلی پررنگ. همین که می خواهد از تا خوردگیِ تقریبن ناپیدایِ لبهی برگه هم بدم بیاید و بخواهم پارهاش کنم، نارنجی رنگی میافتد روی دفترم. چیزی شبیه معجزه.
+ حالتون خوبه؟
- چی بگم والا. ظاهرن شما بهتری. زیر لب چیزی میغرد که نصفه میشنوم. میپرسم: + چیزی گفتین؟
- با تو نبودم پسر. داشتم میگفتم حال من همیشهی خدا از همون اول همین شکلی بوده.
+ چه شکلی؟
- این شکلی دیگه. این شکلی.
منتظر میمانم. انگار سکوت اذیتش کند.
- ببین بچه. من از همون اولم که آدم بودم کودن بودم. نه که بخوام بگم الان مثلن کودنما، نه. فقط میخوام بگم شکلم همین طوری بوده.
گیجتر شدهام.
- بچه که بودم چون یه پسر احمق بودم هیچ وقت درست درسامو نخوندم. یا نمیدونم شایدم نفهمیدمشون. هی نخوندم و ننوشتم تا بابام عصبانی شد. یه روز با سگکِ کمربند حسابی حالمو جا آورد. بعدم فرستادم برم بشم شاگردِ یه آهنگر. تا حالا آهنگر بودی؟
اجازه نمیدهد بگویم تنها ده سال دارم. یا حتی یک نهی ساده. خودش پی خودش را میگیرد.
- نه که آهنگری کردن از درس خوندن نفهمیدنیتر باشهها، نه! آهنگری کردنم بلد نشدم. یا فقط نفهمیدمش. چیزی که فهمیدم این بود که یهو ۶۰ سالم شده و مُردم.
هیجان زده شدهام. مینشینم.
- همین که خواستم فکر کنم خب حالا که مردم حتمن اون سعادتِ ابدی رو جیرینگی فرو میکنن تو حلقومم که یه آب خوش شصت ساله ازش پایین نرفته [ مکث میکند و غمگینانه لبخند میزند] ولی اونا خاکم کردن. توی یه باغچهی سرد و زمستون زده. ولی زمستونا روی هر حیوونی توی دنیا اثر نذاره، کرما رو گرسنهتر میکنه.
چشمهام نزدیک است از حدقه در بیایند.
- آره باباجان همین که بخوای به آفتاب گرفتن سر ظهرای زمستون از تو شکیمِ یه کرمِ صورتی عادت کنی، [سکوتِ چند ثانیهای] پرندهه خوردتت. بین نوک نارنجیش معلق موندی و منتظری که با یه دمِ بزرگ قورت داده بشی، اما یهو پرنده فداکار میشه و تو جلوی بیعرضهترین جوجهی لونه به زانو در میای. و بعدم تا میای به سنگریزههای لولهی گوارشِ بیعرضهترین، ساییده بشی. مامان پرنده از این که مثه بقیه جرأت پریدن نداری عصبانی شده و هلت داده و بووووم. باز مردی.
توان حرف زدن ندارم. انگار از صحنهی جنگ رسیده باشم. همانقدر شوک زدهام. لبخند میزند.
- ولی خب از اینجاش قشنگتره. وقتی میبینم چه طوری پوست نازک و بیمو و صورتیِ جوجه رو شکافتم و از تو دل زمین به ریشه درخت رسیدم و بعد هسته شدم و خودم گوشت و پوست نارنجی آوردم و حالا تو میتونی ازم خط انشاهاتو پر کنی. این که بودنم برای توئه.
خیره میشود به روبرو با لبخندی عمیق.
بلند میشوم. پوست پرتقالها را زیر درخت چال میکنم و دنبال رویایی جدید میگردم.
۹ دی.
میان خواب آلودگی صبح و ساخت اول و افتضاح و ساخت دوم و خوابآلودگی و شبیه نشدگی و من که حالا تجربه کردهام.
که هوس میکنی آواهای نامجو را، به محض برگشتنت به دنیا، به همان اتاق قبلی، به شاملوهای توی قفسه و پوست پرتقالهای لبهی کمد. که نامجو را که میگذاری تازه میبینی از نصف شب گذراندهای. و توی دنیا نبودهای. مزهی گیلاس را فهمیده و دوبار شنیدهای و کفت بریدهای. که هی بیاخیتار گفتهای لعنتی، لعنتی لعنتی. که مزهی سیگار را پرسیدهای. که باید خودت بکشی، که آرام شدهای از صدای آرامش.
میبینی نصف شب است و نامجو هنوز نخوانده و چراغ میرقصد توی تاریکی. میمانی بین خودت و دستگیره. بودن یا.؟ مسالهای نیست. شب میمانم. پنجره را که پس میزنی صدای سگ میآید. میبینی باید بروی. نور میاندازی با نامجو. التماسها درها را که قهقهه نزنند. لیوان را زیر شیر سرد. صدای سگ میدهد دنیا و عقربهها. میخواهی بخوابی همان وسط. تازه رسیدهای به پیلافکنِ پلهها. یک نه یک. چهچهه، قهقهه، واق واق. کلیدت نیست.
آهنیِ اصلی را که میبندی نفست تازه در میآید، خون احتمالن باز دم میکنی توی هوا. زردیِ کرم مانندی را پاشیدهاند روی تن کوچه. هوس میکنی بروی تا ته دنیا. با دمپایی و کلید توی دستت. کِرم جهان میلولد. میخواهی در بروی که بچشی مزهی توی دل و رودهی کرمی فرار کردن را. یک آن نشده خودت را روی تختت لمس میکنی. زندهای که نامجو: دلا دیدی که خورشید از شب سرد، چو آتش سر ز خاکستر بر آورد.
۱۹. آذر ۹۷
________
پ.ن: گاهی نمیشود چیزها را تغییر داد، چه اصراری هست؟
اوّلی خواست زنگ بزند دوّمی، گشت دنبال دستهاش، نمیدانست کجااند، با زبانش کشید روی گوشی، مزهی اشک و عرق باهم، فکر کرد، شوریاش مزه نمیداد، مثل بیمزگیهای یک سیگار سنگین بعد از چیزهایی که نمیشود ازشان حرف زد، نفسهاش پیچیدند لابلای کوچهها، دستهاش براش کف زدند، چشمهاش چرخیدند روی دودکشهای فیلترهای سیگار، گوشهاش جیغ کشیدند، دهانش گوشکرد، گوشیاش کو؟ گوشیام؟ زبان کشیدم روش؟ زنگ میخورد، خواب نیستم، زنگ زدم بیدارت کردم عزیزم؟نه من نمیخوابم، فقط نمیدونم من اوّلیترم یا تو؟
.
از مجموعهی لحظههای سورئالی که بعدن میآفرینمش.
یک.
زانوهام را توی آهنگی که چیزی از آن نمیفهمم، بغل زدهام صدای چرخش ن قبلیهای در آفریقا، در جشن آمیزششان، توی سرم میپیچد. باران آمده؟ شک ندارم-شاید فقط در حین چند ثانیهای که چرخیدهام، شاید هم هیچوقت بس که زمین خشک است.
دو.
شب پاییز را میبلعد، خیلی زودتر از این که از در کتابخانه بیرون بیایم و هنر در گذر زمان را به خودم بفشرم از تاریکی شب. خیلی زودتر از این که منتظر چیزی بمانم که هیچ وقت اتفاق نمیافتد و منتظر نمانم چیزی که هیچوقت منتظرش نیستم اتفاق بیوفتد. خیلی زودتر از خوردن خورده شیشههای خودم، توی یک قاشق پر از نیمروی زردِ به هم ریخته.
سه.
تاریکی بیانتهاست اما ما به این بیانتها هم عادت میکنیم. تف در ذاتمان که آنقدر جان سختیم که بر اغلبشان چیرهایم و بلدیم و در حافظهی ژنتیکیمان جا رفته. آنهایی را هم که مواجه باهاشان را بلد نیستیم- مثل خودمان- ترجیح میدهیم فراموش کنیم و دم نزنیم. خودمان ترسناکیم و ترسمان خودمانیم. من دیدهام سایهها در تاریکیِ سر صبح میچرخند.
چهار.
یک نیمه بستنی قیفی دیدم که لیسیده شده بود، پیچ خورده بود در دست کسی که خودش هم پیچخورده بود. یادم آمد به کهکشان راه شیریای که موفق شدهایم در لبهاش بایستیم و ازش عکس بگیریم و بگذاریم بالای صفحه ۱۷ کتاب زمین شناسی دبیرستانهامان. میخواستم فکر کنم که این همه تو در تویی از کجا میآید و چه میشود و پس چه و کجا و کو باران.لیس بعدی زده شد. فلسفه انگار علمی عینی است، هرچند در ذات از آن هیچ چیز نمیفهمم.
پنج.
سعی میکنم این یکی را آدموارتر بنویسم.
قصدم این نبود یک پنجگانه بنویسم، یا حتی بنویسم. از کلمه پرم. مثل آن دختر بچهای که سر میز شام عروسی، با دامن عروس نشست روی زمین و از بین کباب و خورشت و مرغ و فلان یک تکه کلم ترشی گرفت و خوردش و بعد پهن زمین شد که بخوابد. کلم ترشیهای کلمهای ام را گاز میزنم و تف میکنمش توی قالب جملات. چه توی ذهنم چه لابلای صفر و یک های اینجا. دامن عروس را جمع میکنم زیرم و تخت دراز میکشم لابلای پاهای ایستاده به صرف شام، تا بلکهم خوابم ببرد. کبابها و ژلهها هم برای سقراط.
۱۳ شهریور ۹۷.
+ عنوان از نمایشی میآید که آریستوفانِ کمدی نویس بودش، شوریده علیه سقراط. هرچند من نیستم. شوریده علیه چیزی خارج از خودم نیستم. سرم پر از صداست و اگر شوریدهام علیه آنهاست.
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فرسفر نمیکشم، چون نامجو زبان باژ نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
نورهای ضعیفی از پنجره کش آمدهاند روی دیوارِ سمت چپِ اتاقم. مستطیلهای کوچک و بزرگ ساختهاند که بعضی حقیقی و بعضی خیالیاند. بعضی ته ماندهی تیرهای چراغ برقاند و یکی که ته رنگِ آبی دارد مالِ تابلوی مشاور املاکیِ بهرامی است. همان که توی دوربین مدار بستهاش نمایِ نقطه مانندی از پنجرهی اتاقم -این اتاق- دیده میشود. حالا این نقطه از آن نقطهی خورشید مانند نورِ آبی میگیرد. این مستطیلها را دوست ندارم. آنهایی را دوست دارم که که مال چراغهای عقبیِ ماشینها هستند. از یک سومِ چپیِ دیوار شروع میشوند و با سرعتهای متفاوتی دیوار و مستطیلهای محوش و حتی سقف را طی میکنند. انگار میتوانم تا ابد منتظرِ این سربازهای ناگهان بمانم که میدوند تا رفیقشان را دمِ مرگ بغل کنند و در آغوشش بمیرند.
اینجا یک نورِ دیگر هم هست. بخاری. که صدا هم دارد. یک فیسِ ممتد. با شعلههای نامنظمِ آبی و نارنجی. نورش روی صورتم نیوفتاده، روی هیچ کجا نیوفتاده. ولی اثرش هست. نمیدانم چرا فکر ِ سلولهایم روی تنهی بخاری ولم نمیکنند. چند شب پیش کنارهی زانوام چسبید روی بدن بخاری. به اندازهی یک کفِ دست لایهی چربی باقی گذاشت و احتمالن چند لایه سلول. و این اولین از دست دادنی در تمام زندگیام است که واقعن ازش لذت میبرم وقتی بهش نگاه میکنم طوری که به کورهی آدم پزیِ فیس فیسوی بخاری و سلولهای جزغالهام فکر میکنم دلم میخواهد لمسشان کنم. با حس عجیبی از سرمستی.
زمان را گم کردهام. و تاریکیِ اتاق تویم حلول کرده . با تاریکی درونم یکی شدهم باز. با این رخوت و درد و گرفتگیِ روحم که بدجوری تاریک است و بیهوده. و این یکی شدن تا وقتی زیباست که نخواهم مشترکهای تاریکی این طفلِ مرده و اتاقش را پیدا کنم. تا وقتی نخواهم فکر کنم لابد توی تاریکیهای خودم هم نوری هست و بعد ببینم که نیست. که سربازی برای دویدن نیست که فیس فیسی نیست، حتی بخاری نیست که شاید بتواند همه چیز را تمام کند.
۶ دی.
پ.ن: عنوان اسم این قطعه است و آرزوی من.
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
••••
ضمائم
•
آن
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که مدتهاست مجبورم با او تنها باشم و از او گریزانم. از او درد میکشم، او را با خونهای چرکم دفع میکنم و نمیتوانم بنویسمش، نمیتوانم بکشم یا بگویمش. چه شده این تن را که نمیکشد مرا. نمیکشد مرا. میروم، مینشینم، جمع میشوم، میترکم و باز بازیام میدهد. جفتمان را. همهی مردم جهان بودنم را زجر میدهم. گوش که میکنی میبینی چهطور از آن انتهاها یا تو حرف نمیزنم و با هیچ کس حرف نمیزنم.
به نفسهایم گوش کن که چهطور دردمندانه میگریند.
آخ از من. ناله میکنم باز. تو بگو چه کنم؟ چه طور بهتر شوم؟ چگونه؟ نمیکشد مرا دیگر. این سر. این تن. این دستها. این چشمها.
چهقدر خستهام. چه قدر خستهام ای دورِ من.
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که مدتهاست مجبورم با او تنها باشم و از او گریزانم. از او درد میکشم، او را با خونهای چرکم دفع میکنم و نمیتوانم بنویسمش، نمیتوانم بکشم یا بگویمش. چه شده این تن را که نمیکشد مرا. نمیکشد مرا. میروم، مینشینم، جمع میشوم، میترکم و باز بازیام میدهد. جفتمان را. همهی مردم جهان بودنم را زجر میدهم. گوش که میکنی میبینی چهطور از آن انتهاها یا تو حرف نمیزنم و با هیچ کس حرف نمیزنم.
به نفسهایم گوش کن که چهطور دردمندانه میگریند.
آخ از من. ناله میکنم باز. تو بگو چه کنم؟ چه طور بهتر شوم؟ چگونه؟ نمیکشد مرا دیگر. این سر. این تن. این دستها. این چشمها.
چهقدر خستهام. چه قدر خستهام ای دورِ من.
پ.ن: فردا روز مهمی بود. از فردا گه روز مهمی نداریم چی کار کنیم؟
کاش میتوانستم اتاقم را از پنجره خالی کنم. در تعادل با آسمان، در تساوی با ابرهایی که از دورهای فراموش شده آمدهاند و تا دورهای ناپیدا کوچ میکنند. چه میشد اگر ابرها میایستادند به نظارهی زمین؟ چه میشد که تا ثبات مه اطراف قله وقت داشتیم برای ساکت بودن و شنیدنِ صدای اسبهای بخار زمان که ایستاده و رنگ میجوند.
چه میشد که دنیا را از آنها خالی میکردم. از؟ از. از. باید نفس بکشم تا بتوانم فکر کنم. این طور نمیشود. این سایهها در صحنهها ذهنم را بدجور دستمالی میکند.
کاش میتوانستم چرخ ماشینها را از آب پر کنم که پشت سرشان گلهای له شده را آبیاری کنند و قلب پارهی دلقکی را با سوزن بالندوزی بدوزم تا پرواز کند و از دورهای دور برای دماغ سرخ و هالهی سیاه دور چشم دلقک دست تکان دهد و در دل آسمان مگسی باشد که به چشم نیاید.
کاش عصای آن پیرزن را از درخت زنده میآفریدم که با او حرف بزند و گیسهاش را برایش با شکوفه ببند و دیگر هیچ پنگوئنی از تنهایی خودش را نکشد و هیچ های زنش را بعد از یک عشقبازیِ جانانه نخورد.
کاش کتابها را قایق میکردم که آدمها را نجات دهند از بوی جورابهای وامانده در ماشینلباسشوییهاشان. مگر چند توربین قاصدکها را بلعیده که دیگر نمیتوانیم باد را به حرکت در بیاوریم تا بال مورچهی کنده شدهای را به پهنهی اقیانوسی خالی برساند.
کاش میتوانستم چترها را. دنیا را از. در دل شب. راهِ سختش.
برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:
خوابیدهام؛ اینبار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشمها، لبخندها و لقمهها، اما چارهای ندارم، احساس میکنم اگر اول نوشتهای را با خوابیدهام» یا دراز کشیدهام» شروع کنم بهتر میتوانم ادامه دهم.
اینجا دارد باران میبارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام بارانها را میگویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی است ) همین الان یک رعد آمد، رعد آن صدای مهیب قبلش است و برق، وعدهی آسمان به آنکه خورشید هم نفس میکشد. دارم زیادی کشش میدهم عزیزم. میدانم.
آن صبح آفتاب بود. عین خورشید که میخواهد خودش را در تمام لحظات آسمان تثبیت کند. دور بود سمندی که یادم نیست چه رنگی است از تو. ثانیهها کش میآمدند و من بین راه و تخت و چک کردنِ بیهودهی اینستاگرام برای گذر ثانیهها که کش میآمدند: هر وقت رسیدی بگو» گفتم سلام و تو بیمهابا روبرویم ایستادی و خورشید لابد با خودش فکر کرد چه قدر کوچک میتواند باشد در آن لحظه که آغوشت برای اولین بار مأمن شد و تمام استرس ها و بیتابیها با شلنگ آن مردِ پارک بان دور. آنجا بودیم که درخت آمده بود تا با ما روی نیمکت بنشیدند. دیدمت. مثل همیشه از نزدیک نه از دور. خندیدیم. از همان اول و حالا که فکر میکنم این دو روز را چه قدر به اندازهی شاپرکهای دنیا خندیدم. چهقدر. یادت هست آن سراشیب را که کمربندی دورِ چاپی عاشقانه حلقه زد و دستت که تلاش کرد برای دل من هم که شده درد نگیرد؟ چه برگشتها.
اسنپ. شاید اگر یک کلمهی فارسی برایش بود، گرفتیم برای این سو و آن سو و مردانی که از فرای تاریخ آمده بودند که نشنوند و تو همه گوش بودی برایم در راههای آن شهر که گفتم از آلودهترینهاست.
سه حرف که بلند بود آنجا و توت داشت و نیمکت. اول چپی را انتخاب کردم و بلد نبودم و تو با راستترین روشت خواندیم به فروبردن و نگه داشتن و نه از دماغ.
توتی از زمین خوردیم که سرطان نمیآورد جز بطری آبیام که مدتها زیر نور خورشید مانده بود. و راهی رفتیم تا آنها که زنده بودند و موسیقی که زنده میکرد مردگان را و به گوش بام چه خواندی از بودن؟ راهها درختان و اوج. برای اولینهایی که چشمها روایتشان میکردند کنار نیمکت و خیابان و سنگ و درخت. تو زیبایی.
دیگر چه؟ تو میدانی جهان را که اجازه نداد تا دم اتاق وسائلت را بیاورم و رانندهها که همه با آن کلمهی فارسی نشده مشکل داشتند. گاهی با طعنه و گاهی با التماس. این تاکسی خطیهها! فرق داره!»
اتوبوس و کارتی که زد و آنی که فارسی نداشت و تکراری نبودنش هم نشانه بود از بودن. پلها را جابجا گفتم و گفتیم از آن گفتنیهای دور و نزدیک. باور کن برگ درختان در کنارت بینهایت سبزترند و خندهدارترند تمام اولین فیلمهایم.
چهقدر کلمه. چه قدر ثانیه و ساعت که نباید فراموش کنمت. بستنیها که بیحوصله بودند و تقتق ما را به خندههای عمیق میکشاندند. شریک شدن وانیل و چشمات دریاست» و ثانیهها موج و من .
حالا هم دارد باران میآید، مثل لبهایت روی اشکِ گوشهی چشمم از خوشحالیِ بودنت. بودنم. بودن آن شب. آن -ما- سرخوشانِ مست. تاریکی که تاریک نبود. نوری که تو بود. دستها. آخ از سمفونیِ دستها. آن تاریکیِ کولهی سنگینت از من در چیپس ساده. خنده. آخرین سیگارها. خاموش. dance me. آمدم. میآیم. پل. در راه پل. فیلم. خداحا.
:)
سلام.
گاهی وقتا به این فکر میکنم که ما آدمها از کلمه به وجود اومدیم، ذات ما و ترسها و خواستهها و ایدهها و آرزوهای ما کلمهن. حتی وقتی راه میریم و غذا میخوریم و گریه میکنیم. حتی وقتی برای اولین بار عاشق میشیم کلمهایم. تمام مدت، این آواها و هجاها هستند که مایی رو تشکیل میدن که نفس میکشه و کلمهها رو زندگی میکنه.
توی اولین مواجهی من با اسکچهای میماجیل هم اتفاقی که افتاد کلمهها بودند، بهش -نگفته-گفتم: اسکچهات ذهنمو قلقلک میدن، زندهاند، حرف میزنند باهام، رنگا و خطهاشون کلمهن، کلمهی واقعی.
از اولین داستانا برای اولین اسکچا و تا جمعآوری و تصحیح و ویرایششون، تا حرف زدنها و پیدا کردن عصارههای هر داستان، روزای زیادی میگذره، شاید نزدیک به یک سال. ولی قشنگیِ ماجرا اینجاست که حالا غریبعجیبگیِ ما قراره تا آخر دنیا نفس بکشه، توی دستای شما، وقتی بهش لبخند بزنین و نگاهش کنین میبینین که زندهست، نفس میکشه و کلمههایی که از طرف ما برای شما فرستاده شده چه طور توی جریان کلمههای ذهنتون جا میگیره.
بچسبه بهتون.
از طرف من هم تقدیم به دریاهای دنیا و تو.
- برای دریافت اطلاعات بیشتر و لینک دانلود و سفارش حتمن به
اینجا سر بزنید.:)
~ کلیک~
سلام.
گاهی وقتا به این فکر میکنم که ما آدمها از کلمه به وجود اومدیم، ذات ما و ترسها و خواستهها و ایدهها و آرزوهای ما کلمهن. حتی وقتی راه میریم و غذا میخوریم و گریه میکنیم. حتی وقتی برای اولین بار عاشق میشیم کلمهایم. تمام مدت، این آواها و هجاها هستند که مایی رو تشکیل میدن که نفس میکشه و کلمهها رو زندگی میکنه.
توی اولین مواجهی من با اسکچهای میماجیل هم اتفاقی که افتاد کلمهها بودند، بهش -نگفته-گفتم: اسکچهات ذهنمو قلقلک میدن، زندهاند، حرف میزنند باهام، رنگا و خطهاشون کلمهن، کلمهی واقعی.
از اولین داستانا برای اولین اسکچا و تا جمعآوری و تصحیح و ویرایششون، تا حرف زدنها و پیدا کردن عصارههای هر داستان، روزای زیادی میگذره، شاید نزدیک به یک سال. ولی قشنگیِ ماجرا اینجاست که حالا غریبعجیبگیِ ما قراره تا آخر دنیا نفس بکشه، توی دستای شما، وقتی بهش لبخند بزنین و نگاهش کنین میبینین که زندهست، نفس میکشه و کلمههایی که از طرف ما برای شما فرستاده شده چه طور توی جریان کلمههای ذهنتون جا میگیره.
بچسبه بهتون.
از طرف من هم تقدیم به دریاهای دنیا و تو.
- برای دریافت اطلاعات بیشتر و لینک دانلود و سفارش حتمن به
اینجا سر بزنید.:)
باور کنید نمیخواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که میخواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چهقدر فعلهام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.
همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کردهام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خواندهاید که بیایم بگویم بیایید دربارهاش ذوق کنیم! ( این کار را به طرز احمقانهای دوست دارم.) نه. شما احتمالن نخواندهاید و احتمالن به پوز/لبخندِ نصف شبتان هم نیست که دارم چه میگویم. ولی بگذارید بگویم همین چند دقیقهی قبل کتاب بهم گفت نگذار زیاد از حد تنهایی را بچشی. و من احساس کردم زیادیاش مثل این است که به یک گوهی معتاد شوی و همزمان به بازهی نبودنش حسرت بخوری. ولی باز بودنش را بخواهی. و من در این سکوت و انزوا و شدتِ گرفتنهای دورهایم گیر افتادهام که باز هم به شما چه.
همین امروز شنیدهام زیاد در آیندهام میلولم. جالب است چون این سوگواری ناخوداگاه کنونی بیشتر برای حال است و گذشته. شاید هم فقط کرمی هستم که در کرم چالههای زمان (گذشته- حال- آینده) جابهجا میشود تا از گوشت همهشان برای حسرت خوردن تغذیه کند.
همین هفته جوابیهای زیر لبی را نسبت به خودم شنیدهام. البته نشنیدهام. و کنجکاوم که آن میان، آن زن، چه چیزی را از من بیان کرد که ترجیح داد زیر لب بیانش کند نه از میان لبهاش؟ شاید روزی از او بپرسم و او یادش نیاید، یا این بار از پشت لبهاش بهم بگوید- ترحم آدمها برای پوشاندن حرفهایی که بهم نمیزنند به اندازهی پاهای قطع شدهی مرغها با آن ناخنهای درازشان، که زنی آنها را از یچخالی در مرغ فروشی میخرد و برای بچههاش سوپ درست میکند و به آنها نمیگوید این جسمهای سفت خردههای ناخنها مرغها هستند، برایم رقتانگیز است.-
همین یک ماه خوابهایی دیدهام که میدانم چهقدر مزخرفاند، ولی به یادشان نمیآورم. نه کامل نه تکهتکه، فقط گاهی میان دست و پا زدنهام یک لحظه میایستم و از خودم میپرسم خواب این لحظه و این اتفاق را دیدهام یا واقعی بوده، ذهنم فقط میبلعد - مردک چاق بیشعور، یا مثل خودم دچار به پرخوری عصبی- تا شب به حسابم برسد. بالا بیاورد رویم. روی سرم، موهام، چشمهام.
همین یک سال؟ راستش خسته شدم. حوصله ندارم از کش آمدن یک سال حرف بزنم. میدانم دارم مسخره بازی در میآورم که وقتتان را اینطور بیهوده به هدر دادم، و حتی درست و حسابی تهش را هم جمع نمیکنم، ولی خب اگر تا اینجا خواندهاید، یعنی توانستهام و هدر دادهام. حالا دیگر بروید اتمتان را بشکافید.
-پینوشت: از بخشی از نامه کودکی به پدرش:
"لحضاتی که با شما حرف می زنم را دوست داشتم. حتی دوست دارم تمام لحضه های زندگی ام را با حرف زدن با شما هدر بدهم."
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم میزند، انگارهی چند ثانیهی قبلم با دیدن نام عباس کیارستمی در ادامه، به فکری پوچ بدل میشود، پس باید منتظرِ آرامشِ ساکن و پرمعنای پدیدهای که در مقابل چشمانم است بمانم: خانهای برای دوست.
در باز میشود و به سراغ داستان دو پسر هشت سالهی روستایی میرویم، احمد احمدپور و محمد رضا نعمت زاده.
ماجرای این دو دوست در نگاه اول ماجرای سادهای است که شاید آن چنان که برای احمدِ قصهی ما آمیخته با احساس مسئولیت نسبت به رابطهی دوستی است، محکم و وسیع به نظر نیاید: بعد از ظهر روزی که محمد رضا به خاطر ننوشتنِ تکالیفش در دفترِ مخصوص مورد سرزنش و حتی تهدید به اخراج قرار میگیرد، احمد متوجه میشود دفترِ دوستش را هم به اشتباه همراه خود به خانه آورده، و تمام فیلم در تلاشِ مجدانهی احمد برای رساندن دفتر به دوستش خلاصه میشود.
اما زیباییِ این داستان- به گمانِ من- دقیقن در همین نقطه است که شما نمیتوانید هیچ مفهومی را در آن به سادگی خلاصه» کنید؛ هر مفهوم، در کنارِ ساده و بیپیرایه بودنش، چنان در عمق داستان بسط مییابد، که تماشاگر را به تفکر وا میدارد: تعریف من تا کنون از این پدیده درست بوده؟ پس این تعریف؟ این جملات؟ و اینها سوالاتیست که پس از تمام شدنِ فیلم، هنوز در ذهن مخاطب همچون در آبیِ ابتدایی، به آرامی میوزد.
در تمامِ فیلم مخاطب با قاب بندی و میزانسن - و حتی انتخابِ بازیگرِ- کاملن مناسب با تم روستاییِ اثر روبروست، خانههای روستایی، جادههای شیبدار و خاکی و کوچههایی با دیوارهای سنگچین شده، چنان با دقتی چیده شدهاند که انسان قرن زدهی پرشتاب را دلتنگِ آن فضای ساده میکند.
چیزی که در میانِ این همه سادگی توجه مرا جلب کرد، نماد سازیِ ضمنیِ کیارستمی بود، برای مثال در صحنهای که پسر متوجه اشتباه "سهوی" خود در برداشتنِ دفتر دوستش میشود، صدای "نوزادِ" کوچک خانه بلند میشود و بیقرار گریه میکند، در آن بین، مادرِ خانه مشغول شستن "لباسهایی به رنگِ سفید یا آبیِ روشن" است و از طرفی زنِ همسایه گلها را "آب" میدهد، انگار هر سهی این نمادها، معصومیتِ خاص پسر را تایید کنند.
یا علاوه بر تیپ سازی و تقسیمِ سادهی مردم روستا به دستههایی که برای ما آشنااند - پیرمردِ هیزمکش، زنِ رخت شور، پیرزنی مریض- با شخصیتی عجیب و نمادین روبروییم که به نوعی مرا یاد پیرِ طریقت در ادبیات عرفانیمان میاندازد: نجاری که سالیان است با چوب برای مردم ده، در و پنجره میسازد، درست در لحظهای که سایههایی درخت خشک - نمادِ نرسیدن و ناامیدی- به چهرهی پسر سایه میافکند پنجره را باز میکند و با او صحبت میکند، پیرمرد همهی اهالی روستا را میشناسد، به فکر آنهاست وبرای آنها در و پنجره و نور میآورد. و برای پسر نویدی از یافتنِ دوست!
در این نقطه از داستان، کیارستمی به موضوع فرعیِ قصهاش هم میپردازد: نفوذِ آرامِ مدرنیته در روستا با نشانهی تمثیلیِ جایگزینیِ درهای چوبی، با آهنیهایی که از شهر میآیند، کیارستمی، این موضوع را در قالبِ دردو دلهای پیرمرد با احمد در راه خانهی دوستش بیان میکند: نمیدونم شهر چه خبره؟ تو تاحالا شهر رفتی؟ من که اصلن از شهر خوشم نمیآد جای انسان اصولن جای دیگهایه.» یا غمش را از بردنِ درهایش به شهر میگوید و میگوید که مثل فرزندی که از دستش داده باشد برای آنها دلتنگ است.
شاید احساس کنید این سادگیِ فیلم، یکنواختی به همراه میآورد، اما باید به این نکته اشاره کنم که تعلیق از مهمترین اصول این فیلماست، مسیری که شما و همهی ما دوست داریم هر چه زودتر و به نحو احسن به اتمام برسد تا نفسِ راحت. چه طور است خودتان این شاهکارِ مینیمالیستی ِ پیچیده را ببینید تا بدانید عظمتِ شاخه گلی را زیر دفتری و لبخندی را روی لبی بینیید.
+ دانشی از اصل (
کلیک)
* این فیلم را دور از هیاهو ببینید. میچسبد.
بغضهای نگفتهای دارد
همهشان بابت همین شهر است
هی صدا، صدا و بعد سکوت
آدمک باز با خودش قهر است
در میانِ راه نرفتهاش مرده است
این طرف، پشت گورهای سپید
چشم گرداند برای پریدنی از نو
سرخوش از درد، و باز هم نپرید
گشت دنبالِ دلیلی از بودن
در قیاسِ خودش» و تو» و شما»
از میان موج خون صدا آمد:
ما همه مُردهایم، تو زود نیا!
گیر و دار جهان پر از باد است
در هیاهوی این تن مرده
چشمهاش سالهاست بسته شدند
آدمک باز هم رکب خورده.
-ف.میم.
اینجا
▪
تورا در آغوش نگران چشم سربازی از آخرین گلولهها و آرامشم از لمسِ آخرینشان، حالا که فقط تو ماندهای برای خالی شدن در مغزم.
در ارتش سرخی که خونِ جاری در رگهایم است، و من در رگهایت که در روی زمین که چشمه است به دریایی سرخ.
در چشمانِ خالیِ غرق به خون معشوقکان و تو؟ در صف اول جنگ هم هنوز پرغرور از پرچمی که سرخیاش بهای خون توست.
.
جهان را پیمودهام و جایی جز رد خونت روی نامهام روی جیبِ قلبت نیست. بگذار من هم با تو همانجا بمیرم. گورِ من چشمانِ توست.
ندارم ولی. این بار به جای کلمه، بیشتر آرامش دارم و رهایی. فردا شب دیگر بیشتر از همهی فردا شبهام، شبیه قبلیها نیستم. دارم دگردیسی میکنم، این فردا مرحلهی آخر است. فردا پوستهی دوازده سالهام را دور میاندازم و باید راه بعدی را روانه شوم؛ تمام تلاش شب و روزم این بود که از آن، پروانه بیرون بیایم، نه هنوز کرم و نه هیچ هی دیگری، وقتی آسمان را دوست دارم، حتمن برایش راهی هست. میروم تا از لابلای کلمات و قرنها خودم را و آیندهام را پیدا کنم. برایم آبی بودنتان را روانه کنید. برای همهمان. ما به شدت منتظر حتی یک لبخندِ شما هستیم، یک آرزو، یا هر چه شما میدانید. آدمها همیشه میدانند چهگونه یکدیگر را آرامش دهند، فقط باید به صدای نسیم توی سرشان گوش کنند
برایمان میفرستید؟
درباره این سایت